🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۵۲۵ : آن که سوز جگر و دیده تر داد مرا

(ثبت: 171816)

آن که سوز جگر و دیده تر داد مرا

همچو شمع از تن خود زاد سفر داد مرا

قطع پیوند ازین سبز چمن مشکل بود

خجلت بی ثمری برگ سفر داد مرا

عشق روزی که رسانید مرا خانه به آب

چشم تر غوطه به دریای گهر داد مرا

چون به فریاد من آن سرو خرامان نرسید

زین چه حاصل که چو گل زر به سپر داد مرا؟

گشت تا رشته من بی گره از همواری

ره به دل سبحه ز صد راهگذار داد مرا

چه شکایت کنم از ضعف بصر در پیری؟

که بصیرت عوض نور بصر داد مرا

قسمت یوسف بی جرم نشد از اخوان

گوشمالی که درین عهد هنر داد مرا

کو دماغی که برآرم ز گریبان سر خویش؟

من گرفتم که فلک افسر زر داد مرا

از دل سخت نداده است زمین قارون را

خاکمالی که درین دور هنر داد مرا

ریخت هر کس به رهم خار ز خصمی چون برق

صائب از بی بصری بال دگر داد مرا

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا