🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۵۳۵۸ : جامه ای می خواست دل بر قامت رعنای زخم

(ثبت: 176650)

جامه ای می خواست دل بر قامت رعنای زخم

آخر آمد ناوک اوراست بر بالای زخم

در حریم سینه ام هر جا نفس پا می نهد

کاروان زخم افتاده است بر بالای زخم

خنده بیدردی است در آیین ماتم دوستان

می کشد آخر مرا این خنده بیجای زخم

غیر حرف شکوه مرهم نیارد بر زبان

ناوک او اگر زند انگشت بر لبهای زخم

می شود بر دست من هر داغ گردابی ز خون

آستین هر گه کشم بر چشم خونپالای زخم

گشته ام صائب خلاص از دستبرد بیغمی

تا کشیده تیغ او بر سینه ام طغرای زخم

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا