🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۵۵۵ : من این دانم که مویی می ندانم

(ثبت: 180751)

من این دانم که مویی می ندانم

بجز مرگ آرزویی می ندانم

مرا مبشول مویی زانکه در عشق

چنان غرقم که مویی می ندانم

چنین رنگی که بر من سایه افکند

ز دو کونش رکویی می ندانم

چنانم در خم چوگان فگنده

که پا و سر چو گویی می ندانم

بسی بر بوی سر عشق رفتم

نبردم بوی و بویی می ندانم

بسی هر کار را روی است از ما

به از تسلیم رویی می ندانم

به از تسلیم و صبر و درد و خلوت

درین ره چارسویی می ندانم

شدم در کوی اهل دل چو خاکی

که به زین کوی کویی می ندانم

دلم را راه جوی عشق کردم

که به زو راه جویی می ندانم

درون دل بسی خود را بجستم

که به زین جست و جویی می ندانم

به خون دل بشستم دست از جان

که به زین شست و شویی می ندانم

بسی این راز نادانسته گفتم

که به زین گفت و گویی می ندانم

چو کردم جوی چشمان همچو عطار

که به زین آب جویی می ندانم

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا