🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۵۶۸ : قصهٔ عشق تو از بر چون کنم

(ثبت: 180764)

قصهٔ عشق تو از بر چون کنم

وصل را از وعده باور چون کنم

جان ندارم، بار جانان چون کشم

دل ندارم، قصد دلبر چون کنم

حلقهٔ زلف توام چون بند کرد

مانده‌ام چون حلقه بر در چون کنم

چون تو خورشیدی و من چون سایه‌ام

خویش را با تو برابر چون کنم

گفته‌ای تو پای سر کن در رهم

می ندانم پای از سر چون کنم

گفته بودی عزم من کن مردوار

برده‌ام صد بار کیفر چون کنم

عزم کردم وصل تو جانم بسوخت

مانده‌ام بی عزم مضطر چون کنم

چون ندارد ذره‌ای وصل تو روی

وصل روی تو میسر چون کنم

کشتی عمرم به غرقاب اوفتاد

مفلسم از صبر لنگر چون کنم

چشم بگشادم که بینم روی تو

گشت چشمم غرق گوهر چون کنم

لب گشادم تا کنم وصف تو شرح

نیست آن کار سخنور چون کنم

گفته‌ای بردوز چشم و لب ببند

چون نه خشکم ماند و نه تر چون کنم

روح می‌خواهی برای یک شکر

آن عوض با این محقر چون کنم

گفته‌ام صد باره ترک روح خویش

چون تو هستی روح پرور چون کنم

چون به یک دستم همی داری نگاه

می‌زیم از دست دیگر چون کنم

هرگز از عطار حرفی نشنوی

قصه‌ای با تو مقرر چون کنم

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا