🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۵۸۴ : هر شبی وقت سحر در کوی جانان می‌روم

(ثبت: 180780)

هر شبی وقت سحر در کوی جانان می‌روم

چون ز خود نامحرمم از خویش پنهان می‌روم

چون حجابی مشکل آمد عقل و جان در راه او

لاجرم در کوی او بی عقل و بی جان می‌روم

همچو لیلی مستمندم در فراقش روز و شب

همچو مجنون گرد عالم دوست جویان می‌روم

هر سحر عنبر فشاند زلف عنبر بار او

من بدان آموختم وقت سحر زان می‌روم

تا بدیدم زلف چون چوگان او بر روی ماه

در خم چوگان او چون گوی گردان می‌روم

ماه رویا در من مسکین نگر کز عشق تو

با دلی پر خون به زیر خاک حیران می‌روم

ذره ذره زان شدم تا پیش خورشید رخش

همچو ذره بی سر و تن پای کوبان می‌روم

چون بیابانی نهد هر ساعتی در پیش من

من چنین شوریده دل سر در بیابان می‌روم

تا کی ای عطار از ننگ وجود تو مرا

کین زمان از ننگ تو با خاک یکسان می‌روم

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا