🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۶۲۱ : گاه لاف از آشنایی می‌زنیم

(ثبت: 180817)

گاه لاف از آشنایی می‌زنیم

گه غمش را مرحبایی می‌زنیم

همچو چنگ از پردهٔ دل زار زار

در ره عشقش نوایی می‌زنیم

از دم ما می بسوزد عالمی

آخر این دم ما ز جایی می‌زنیم

ما مسیم و این نفس‌های به درد

بر امید کیمیایی می‌زنیم

روز و شب بر درگه سلطان جان

تا ابد کوس وفایی می‌زنیم

پادشاهانیم و ما را ملک نیست

لاجرم دم با گدایی می‌زنیم

ما چو بیکاریم کار افتاده را

بر طریق عشق رایی می‌زنیم

خوان کشیدیم و دری کردیم باز

سالکان را الصلایی می‌زنیم

نیستان را قوت هستی می‌دهیم

خویش‌بینان را قفایی می‌زنیم

اندرین دریا که عالم غرق اوست

بی دل و جان دست و پایی می‌زنیم

ماجرای عشق از عطار جو

تا نفس از ماجرایی می‌زنیم

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا