🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۶۳۲ : من از آن لحظه که در چشم تو دیدم مستم

(ثبت: 164559)

من از آن لحظه که در چشم تو دیدم مستم

کارم از دست برون رفت که گیرد دستم

دیشب آندل که بزنجیر نگه نتوان داشت

بیخود آوردم و در حلقهٔ زلفت بستم

این خیالیست که در گرد سمند تو رسم

زانکه چون خاک بزیر سم اسبت پستم

هر که با زلف گرهگیر تو پیوندی ساخت

ببریدم ز همه خلق و درو پیوستم

من نه امروز بدام تو در افتادم و بس

که گرفتار غم عشق توام تا هستم

تا برفتی نتوانم که شبی تا دم صبح

از دل و دیده درودت ز قفا نفرستم

بیش ازینم هدف تیر ملامت مکنید

که برون رفت عنان از کف و تیر از شستم

گرکنم جامه به خونابه نمازی چه عجب

که ز جان دست بخون دل ساغر شستم

باز خواجو که مرا کوفته خاطر می‌داشت

برگرفتم ز دل سوخته و وارستم

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا