🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۶۴۲ : ز هوش برد چنان حیرت تو گلشن را

(ثبت: 171933)

ز هوش برد چنان حیرت تو گلشن را

که سبز کرد خموشی زبان سوسن را

کسی ز قید خزان و بهار شد آزاد

که همچو سرو ازین باغ چید دامن را

نظر ز روی تو خورشید برنمی دارد

که نیست خیرگی از مهر، چشم روزن را

ز قید چرخ ترا عشق می کند آزاد

که رستم آرد بیرون ز چاه بیژن را

نبرد روح گرانی ز جسم یک سر موی

نداد فایده قرب مسیح سوزن را

خوش است دفع گرانان به هر روش باشد

ملال نیست ز سرگشتگی فلاخن را

به رنگ خویش برآورد روزگار، مرا

که رنگ ظرف بود آبهای روشن را

مدام بر سر حرف است خامه صائب

همیشه جوش بهارست نخل ایمن را

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا