🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۶۸۴۷ : تو تا ز هستی خود بی خبر نمی افتی

(ثبت: 178139)

تو تا ز هستی خود بی خبر نمی افتی

ز خویش مرحله ای پیشتر نمی افتی

ازین جهان و سرانجام آن مشو غافل

اگر به فکر جهان دگر نمی افتی

مساز عیب هنرنمای ذاتی خود را

اگر به وادی کسب هنر نمی افتی

ز چرخ همچو صدف گوهر تو بی قدرست

چرا برون ز صدف چون گهر نمی افتی؟

ستاره تو ازان است زود میر که تو

به بخت سوخته ای چون شرر نمی افتی

عقیق را ز خراش جگر برآمد نام

چرا به فکر خراش جگر نمی افتی؟

اگر ترا رگ خامی نکرده در زنجیر

به پای نخل چرا چون ثمر نمی افتی؟

ز مو به موی تو راه اجل سفیدی کرد

تو شوخ چشم به فکر سفر نمی افتی

هزار گمشده را در نماز می یابی

چرا به فکر خود ای بی خبر نمی افتی؟

به پای قافله قطع طریق کن صائب

ز برق و باد اگر پیشتر نمی افتی

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا