🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۸۷۲ : چون نیست ما را با او وصالی

(ثبت: 164799)

چون نیست ما را با او وصالی

کاجی بکویش بودی مجالی

زین به چه باید ما را که آید

از خاک کویش باد شمالی

همچون هلالی گشتم چو دیدم

بر طرف خورشید مشکین هلالی

جانم ز جانان سر بر نتابد

کز جان نباشد تن را ملالی

از شوق لعلش دل شد چو میمی

وز عشق زلفش قد شد چو دالی

در چنگ زلفش دل پای بندی

بر خاک کویش جان پایمالی

دانی که چونم دور از جمالش

از مویه موئی وز ناله نالی

هر شب خیالش آید به پیشم

شخص ضعیفم بیند خیالی

آنکس چه داند حال ضعیفان

کو را نبودست یکروز حالی

می‌رفت خواجو با خویش می‌گفت

کان شد که با او بودت وصالی

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا