🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۸۷۹ : کس به نیکی نبرد نام من از بدنامی

(ثبت: 164806)

کس به نیکی نبرد نام من از بدنامی

زانکه در شهر شدم شهره بدرد آشامی

آنچنان خوار و حقیرم که مرا دشمن و دوست

چون سگ از پیش برانند بدشمن کامی

ما چنین سوختهٔ باده و افسرده دلان

احتراز از می جوشیده کنند از خامی

تا دلم در گره زلف دلارام افتاد

بر سر آتش و آبست ز بی‌آرامی

عقل را بار نباشد به سراپردهٔ عشق

زانکه ره در حرم خاص نیابد عامی

شیرگیران باردات همه در دام آیند

تا کند آهوی شیرافکن او بادامی

راستان سرو شمارندت اگر در باغی

صادقان صبح شمارندت اگر بر بامی

راستی را چو تو بر طرف چمن بگذشتی

سرو بر جای فرو ماند ز بی‌اندامی

چند گوئی سخن از خال سیاهش خواجو

طمع از دانه ببر زانکه کنون در دامی

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا