🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۹۹ : آنزمان مهر تو می‌جست که پیمان می‌بست

(ثبت: 164026)

آنزمان مهر تو می‌جست که پیمان می‌بست

جان من با گره زلف تو در عهد الست

نو عروسان چمن را که جهان آرایند

با گل روی تو بازار لطافت بشکست

دلم از زلف کژت جان نبرد زانک درو

هندوانند همه کافر خورشیدپرست

چشم مخمور تو گر زانکه ببیند درخواب

هیچ هشیار دگر عیب نگیرد برمست

خسروانند گدایان لب شیرینت

خسرو آنست که او را چو تو شیرینی هست

دلم از روی تو چون می‌نشکیبد ز آنروی

ببرید از من و در حلقهٔ زلفت پیوست

دوش گفتم که بنشین زانک قیامت برخاست

فتنه برخاست چون آن سرو خرامان بنشست

زادهٔ خاطر خواجو که بمعنی بکرست

حیف باشد که برندش بجهان دست بدست

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا