🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

گفتار یک صوفی با مردی که کلیدش را گم کرده بود : صوفیی می‌رفت، آوازی شنید

(ثبت: 181264)

صوفیی می‌رفت، آوازی شنید

کان یکی می‌گفت گم کردم کلید

که کلیدی یافتست این جایگاه

زانک دربستست این بر خاک راه

گر در من بسته ماند، چون کنم

غصهٔ پیوسته ماند، چون کنم

صوفیش گفتا؛که گفتت خسته باش

در چو می‌دانی برو، گو بسته باش

بر در بسته چو بنشینی بسی

هیچ شک نبود که بگشاید کسی

کار تو سهل است و دشوار آن من

کز تحیر می‌بسوزد جان من

نیست کارم رانه پایی نه سری

نه کلیدم بود هرگز نه دری

کاش این صوفی بسی بشتافتی

بسته یا بگشاده‌ای دریافتی

نیست مردم را نصیبی جز خیال

می نداند هیچ کس تا چیست حال

هر که گوید چون کنم، گو چون مکن

تا کنون چون کرده‌ای اکنون مکن

هر که او در وادی حیرت فتاد

هر نفس در بی‌عدد حسرت فتاد

حیرت و سرگشتگی تا کی برم

پی چو گم کردند من چون پی برم

می‌ندانم کاشکی می‌دانمی

که اگر می‌دانمی حیرانمی

مر مرا اینجا شکایت شکر شد

کفر ایمان گشت و ایمان کفر شد

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا