🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

(۱۱) حکایت آن مرد که صرّۀ در میان درمنه یافت : برای درمنه برخاست آن پاک

(ثبت: 181511)

برای درمنه برخاست آن پاک

درمنه چون برون می‌کرد از خاک

برون افتاد حالی صرّهٔ زر

ازان غم دست می‌زد سخت بر سر

بحق گفتا که کردی تیره روزم

چه خواهم از تو؟ چیزی تا بسوزم

چرا چیزی دهی از پیشگاهم

که در حالم بسوزد، می‌نخواهم

من از تو عدل می‌خواهم ستم نه

درمنه بایدم امّا درم نه

اگر تو همّتی داری چو مردان

بهمّت خویشتن را مرد گردان

ز شاهت گر امید زرّ و سیمست

دل و جان ترا پیوسته بیمست

چرا باید طلب کردن زر و سیم

چو آخر جانت باید کرد تسلیم

بترک سیم و زر گو، جان نگه دار

که جان بهتر بسی از سیمِ بسیار

چنین آوازهٔ محمود ازان یافت

که جان او ز درویشی نشان یافت

که گر در ملک کردی کِبر پیشه

نکردی خلق ذکر او همیشه

چو سلطان می‌شود از فقر مذکور

توانی شد تو هم در فقر مشهور

که شاهانی که سِرّ فقر دیدند

پناه از سایهٔ زالی گزیدند

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا