🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۱۰ : دل دیوانه که خود را به سر زلف تو بستست

(ثبت: 191136)

دل دیوانه که خود را به سر زلف تو بستست

کس بر او دست نیابد که سر زلف تو بستست

چکند طالب چشمت که ز جان دست نشوید

بوی خون آید از آن مست‌ که شمشیر به دست است

به امیدی که شبی سرزده مهمان من آیی

چشم در راه و سخن بر لب و جان بر کف دست است

من و وصل تو خیالیست که صورت نپذیرد

که ترا پایه بلندست و مرا طالع پستست

گفتم از دست تو روزی بنهم سر به بیابان

دست در زلف زد و گفت‌ کیت پای ببستست

حاش لله که رهایی دلم از زلف تو بیند

که دلم ماهی بسمل بود و زلف تو شستست

گرد آن دانهٔ خال تو سیه موی تو دامست

دل شناسد که تنی هرگز ازین دام نجستست

دل قاآنی ازینسان که به زلف تو گریزد

چ‌ون برآشفته یکی رومی هندوی پرستست

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا