🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۱۴۰۹ : ای تو بداده در سحر از کف خویش باده‌ام

(ثبت: 194454)

ای تو بداده در سحر از کف خویش باده‌ام

ناز رها کن ای صنم راست بگو که داده‌ام

گر چه برفتی از برم آن بنرفت از سرم

بر سر ره بیا ببین بر سر ره فتاده‌ام

چشم بدی که بد مرا حسن تو در حجاب شد

دوختم آن دو چشم را چشم دگر گشاده‌ام

چون بگشاید این دلم جز به امید عهد دوست

نامه عهد دوست را بر سر دل نهاده‌ام

زاده اولم بشد زاده عشقم این نفس

من ز خودم زیادتم زانک دو بار زاده‌ام

چون ز بلاد کافری عشق مرا اسیر برد

همچو روان عاشقان صاف و لطیف و ساده‌ام

من به شهی رسیده‌ام زلف خوشش کشیده‌ام

خانه شه گرفته‌ام گر چه چنین پیاده‌ام

از تبریز شمس دین بازبیا مرا ببین

مات شدم ز عشق تو لیک از او زیاده‌ام

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا