🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۱۸۲۰ : میان خوی تو و رحم آشنایی نیست

(ثبت: 173111)

میان خوی تو و رحم آشنایی نیست

وگرنه بوسه و لب را ز هم جدایی نیست

سر کمند تغافل بلند افتاده است

به زلف او نرسیدن ز نارسایی نیست

فتاده است به آن رو شکسته رنگی من

حریف چهره من کان مومیایی نیست

نشد بریده به مقراض، رشته توحید

میانه سر منصور و تن جدایی نیست

برو خضر که من آن کعبه ای که می طلبم

دلیل راهش غیر از شکسته پایی نیست

چو پشت آینه ستار تا به کی باشم؟

به کشوری که هنر غیر خودنمایی نیست

در اصفهان که به درد سخن رسد صائب؟

کنون که نبض شناس سخن شفایی نیست

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا