🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۲۰ : سخن از بوسهٔ آن لعل لب نوش افتاد

(ثبت: 191156)

سخن از بوسهٔ آن لعل لب نوش افتاد

به میان بار دگر خون سیاوش افتاد

گشت یک‌سان شب و روزم که ترا از رخ و زلف

صبح با شام سیه باز هم‌آغوش‌ افتاد

آنچنان در رخ نیکوی تو حیران ماندم

که مرا‌ کعبه و بتخانه فراموش افتاد

مر مرا هیچ به شیرینی دشنام تو نیست

نوش‌ جانست هر آن نیش که با نوش‌ افتاد

شاه حسنت به جفا شیوهٔ ضحاک گرفت

افعی زلف کجت تا به سر دوش افتاد

پیرهن چاک زنم دمبدم از غم چکنم

که مرا کار بدان سرو قباپوش‌ افتاد

با همه زهد که قاآنی ما می‌ورزد

عاقبت در سر خم می‌ زد و مدهوش‌ افتاد

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند (1):

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا