🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۳۰۶۳ : زپیری حرص دنیا نفس طامع را دو بالا شد

(ثبت: 174354)

زپیری حرص دنیا نفس طامع را دو بالا شد

گدا را کاسه در یوزه از کوری مثنی شد

نگردد تنگ از سنگ ملامت شهر و کوبر من

که از مشرب غبار خاطرم دامان صحرا شد

زهمچشمی بلایی نیست بدتر عشقبازان را

زلیخا کور شد تا دیده یعقوب بینا شد

نمی آید بهم چون طوق قمری حلقه چشمش

نظر بازی که محو قامت آن سرو بالا شد

نمی دانم چه گویم شکر آن غارتگر دلها

که از سودای او هر ذره خاکم سویدا شد

تعجب نیست گر دارم امید رحم از ان ظالم

نه آخر مومیایی هم زسنگ خاره پیدا شد؟

نگردد تیره بختی مهر لب حرف آفرینان را

سواد از سرمه روشن می کند چشمی که گویا شد

ندارد تاب دست انداز، صائب دامن عصمت

که بوی پیرهن آواره از دست زلیخا شد

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا