🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۳۸ : دلدار بود دین و دل و طاقت و قرار

(ثبت: 191191)

دلدار بود دین و دل و طاقت و قرار

چون او برفت رفت به یکبار هر چهار

گویند صبرکن که بیاید نگار تو

آن روز صبر رفت که رفت از برم نگار

جایی که یار نیست دلم را قرار نیست

من آزموده‌ام دل خود را هزار بار

عاقل به اختیار نخواهد هلاک خویش

پیش از هلاک من زکفم رفت اختیار

تا یار هست از پی کاری نمی روم

دلداده را چکار به از عشق روی یار

شوریدگی نکوست به سودای زلف دوست

دیوانگی خوشست به امید چشم یار

آخر نمود بخت مرا زلف یار من

چون خویش سرنگون و پریشان و بی‌قرار

غم صدهزار مرتبه گرد جهان بگشت

جز من نیافت همدمی از خلق روزگار

قاآنی از جفای جهان هیچ غم مخور

می خور به یمن عاطفت صاحب اختیار

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا