🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۴۴۳۷ : حاشا که زعاشق سخن کام برآید

(ثبت: 175729)

حاشا که زعاشق سخن کام برآید

از سینه آتش نفس خام برآید

بالیدن نخل تو ز پیوند دل ماست

این سرو ز آغوش به اندام برآید

بگذشت ز تلخی همه ایام نشاطم

چون طفل یتیمی که به دشنام برآید

یک چشم زدن چشم تو غایب ز نظر نیست

آهو که گمان داشت چنین رام برآید

شیران جهان گردن تسلیم گذارند

از سلسله زلف تو چون نام برآید

در فکر اثر باش که چون دور کند چرخ

آوازه جمع از دهن جام برآید

بااینهمه آتش که نهان در جگر اوست

صائب که گمان داشت چنین خام برآید

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا