🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۴۵۵۳ : آب گوهر از تهی چشمان نمی شوید غبار

(ثبت: 175845)

آب گوهر از تهی چشمان نمی شوید غبار

نقش، جوی خشک باشد در عقیق آبدار

هست در دست فلاخن نبض سر گردانیم

چون رگ سنگ است در دستم عنان اختیار

شش جهت ار پنجه شیرست بر من تنگتر

گشته جوی شیر بر تن استخوانم از فشار

نه ز کار خود، نه از مردم گشایم عقده ای

برده است آزادگی چون سرودستم را ز کار

گرد من بسته است نقش از ناتوانی بر زمین

زآستین افشانیم آسوده چون خط غبار

زخم تیر راست از کج بیش در دل می خلد

سخت می ترسم شود بامن مساعد روزگار

حجت سیری بود از میهمان بوالفضول

میزبان تلخرو را سفره بی انتظار

خرقه پوشان را ز مردم بردباری لازم است

رخت حمالی برون کن چون نداری تاب بار

در تلافی کوه غم بردارمش صائب ز دل

چون سبوی باده هر دوشی که آرم زیر بار

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا