🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۴۹۹۳ : رفته پایم به گل از پرتو چشم تر خویش

(ثبت: 176285)

رفته پایم به گل از پرتو چشم تر خویش

نخل شمعم که بود ریشه من در سر خویش

بر نیایم ز قفس گر قفسم را شکنند

خجلم بس که ز کوتاهی بال و پر خویش

چون گهرگرد یتیمی است لباسی که مراست

گرد می خیزد اگر دست زنم بر سر خویش

ازگهر سنجی این جوهریان نزدیک است

که ز ساحل به صدف بازبرم گوهر خویش

عالم از خامه شیرین سخنم پر شورست

نیستم نی که ببندم به گره شکر خویش

تا خلافش به دل جمع توانم کردن

راه گفتار نبندم به نصیحتگر خویش !

به شکر خنده شادی گذرد ایامش

هرکه چون صبح به آفاق نبندد در خویش

چه فتاده است در اندیشه سامان باشم؟

من که چون شاخ گل از خویش ندانم سر خویش

صائب از شرم همان حلقه بیرون درم

سرو چون فاخته گر جا دهدم در بر خویش

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا