🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۵۰۷۵ : رستم کسی بود که برآید به خوی خویش

(ثبت: 176367)

رستم کسی بود که برآید به خوی خویش

در وقت احتیاج بگیرد گلوی خویش

آبی است آبرو که نیاید به جوی باز

از تشنگی بسوز ومریز آبروی خویش

هرکس که همچو صبح نفس راشمرده زد

پرنور کرد عالمی ازگفتگوی خویش

بیدار شو به چشم تأمل نظاره کن

هر صبحدم درآینه حشر روی خویش

صرصر به گرد من نرسد درگذشتگی

دلبستگی چو غنچه ندارم به بوی خویش

زین بیش بحر را نتوان انتظار داد

چون سنگ می زنیم به قلب سبوی خویش

فردا چو برق از آتش سوزان گذر کند

امروز هرکه بگذرد از آرزوی خویش

صائب نصیب دشمن خونخوار ماشود

طرفی که بسته ایم ز جام و سبوی خویش

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا