🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۵۰۸ : شیر خدا بند گسستن گرفت

(ثبت: 192670)

شیر خدا بند گسستن گرفت

ساقی جان شیشه شکستن گرفت

دزد دلم گشت گرفتار یار

دزد مرا دست ببستن گرفت

دوش چه شب بود که در نیم شب

برق ز رخسار تو جستن گرفت

عشق تو آورد شراب و کباب

عقل به یک گوشه نشستن گرفت

ساغر می قهقهه آغاز کرد

خابیه خونابه گرستن گرفت

در دل خم باده چو انداخت تیر

بال و پر غصه گسستن گرفت

پیر خرد دید که سرده توی

دست ز مستان تو شستن گرفت

طفل دلم را به کرم شیر ده

چون سر پستان تو جستن گرفت

جان من از شیر تو شد شیرگیر

وز سگی نفس برستن گرفت

ساقی باقی چو به جان باده داد

عمر ابد یافت و بزستن گرفت

بیش مگو راز که دلبر به خشم

جانب من کژ نگرستن گرفت

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا