🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۵۶۱۳ : عالم بیخبری بود بهشت آبادم

(ثبت: 176905)

عالم بیخبری بود بهشت آبادم

تا به هوش آمدم از عرش به فرش افتادم

عشق بر باد اگر داد باکی نیست

می کشد جانب خود باز چو کاغذ بادم

نیستم از کشش موجه رحمت نومید

گر چه از قلزم رحمت به کار افتادم

موجه ریگ روانم که به هر جنبش باد

می زند غوطه به دریای عدم بنیادم

منم آن طفل بدآموز شکر خواب عدم

که شب اول گورست شب میلادم

گره از غنچه پیکان نگشاید به نسیم

نتوان کرد به افسون طرب دلشادم

از دم تیغ که هر دم به سرم می بارد

می توان یافت که سهو القلم ایجادم

عزت عشق جهانسوز بود عزت من

گر چه خاکسترم، از آتش سوزان زادم

گوشمال عبثی می دهد استاد مرا

سبقی نیست محبت که رود از یادم

اختیاری نبود نقش بد و نیک مرا

کعبتینم که گرفتار کف نرادم

از گرفتاری من هست اگر عار ترا

می توان کرد به یک چین جبین آزادم

چه عجب صائب اگر شد سخن من یکدست

من که از فکر متین چون قلم فولادم

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا