🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۶۲۱۵ : چه عاجز مانده ای، دامان همت بر کمر می زن

(ثبت: 177507)

چه عاجز مانده ای، دامان همت بر کمر می زن

برون از پرده افلاک چون آه سحر می زن

مکن لنگر چو داغ لاله یک جا از گرانجانی

چو شبنم هر سحرگه خیمه در جای دگر می زن

نباشد لشکر خواب گران را تاب فریادی

به هویی عالم آسوده را بر یکدگر می زن

بیفشان آستین بر حاصل این باغ پر آفت

دگر چون سرو دست بی نیازی بر کمر می زن

مکن از حرص بر خود زندگی را تلخ چون موران

بکش سر در گریبان، غوطه در بحر شکر می زن

سواد عشق در زیر نگین آسان نمی آید

چو داغ لاله چندی کاسه در خون جگر می زن

اگر چون مرغ نوپرواز کوتاه است پروازت

پر و بالی به کنج آشیان بر یکدگر می زن

تو کز اندیشه دام و قفس بر خویش می لرزی

به کنج آشیان بنشین، گره بر بال وپر می زن

چه باشد قطره آبی که نتوان دست ازان شستن؟

هم از گرد یتیمی خاک در چشم گهر می زن

نثار تازه رویان ساز نقد وقت را صائب

در ایام بهاران از زمین چون دانه سر می زن

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا