🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۶۵۷۱ : در گلستان برگ عیش اندوختم بی فایده

(ثبت: 177863)

در گلستان برگ عیش اندوختم بی فایده

چون گل از جمعیت خود سوختم بی فایده

کیمیای رستگاری بود در دست تهی

من ز غفلت سیم و زر اندوختم بی فایده

گشت از ترک ادب هر بی حیایی کامیاب

من درین محفل ادب آموختم بی فایده

گوهر مقصود در گنجینه دل فرش بود

من درین دریا نفس را سوختم بی فایده

نیست جز تسلیم ساحل عالم پرشور را

من درین دریا شنا آموختم بی فایده

ساده می بایست کردن دل ز هر نقشی که هست

من دماغ از علم رسمی سوختم بی فایده

نیست رقت در دل سر در هوایان یک شرر

در حضور شمع خود را سوختم بی فایده

از جواهر سرمه من دیده ای بینا نشد

در ره کوران چراغ افروختم بی فایده

نیست در آهن دلان پیوند نیکان را اثر

سوزن خود را به عیسی دوختم بی فایده

این جواب آن غزل صائب که می گوید حکیم

عمرها علم و ادب آموختم بی فایده

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا