🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۱۱۳۰ : دست ما در بند چین آستین افتاده است

(ثبت: 172421)

دست ما در بند چین آستین افتاده است

ورنه آن زلف از رسایی بر زمین افتاده است

تکمه پیراهن خورشید تابان می شود

همچو شبنم چشم هر کس پاک بین افتاده است

می زند بر آتش لب تشنگان آب حیات

گر چه در ظاهر عقیقش آتشین افتاده است

در گرانجانی گناهی نیست درد و داغ را

گوشه ویرانه من دلنشین افتاده است

عقده آن زلف می خواهد دل مشکل پسند

ورنه چندین نافه در صحرای چین افتاده است

می شمارد صورت چین را کم از موج سراب

دیده هر کس بر آن چین جبین افتاده است

دستگاه حسن او دارد مرا بی دست و پا

رعشه از خرمن به دست خوشه چین افتاده است

از دل آتش زیر پا دارد سویدا چون سپند

بس که خال دلربایش دلنشین افتاده است

چون نگین دان نگین افتاده می آید به چشم

تا ز چشمم اشک لعلی بر زمین افتاده است

نیست امروز از لب او قسمت ما حرف تلخ

نقش ما چپ از ازل با این نگین افتاده است

می توان خواند از جبین خاک احوال مرا

بس که پیش یار حرفم بر زمین افتاده است

سحر را در طبع آن جادوزبان تأثیر نیست

ورنه صائب کلک ما سحرآفرین افتاده است

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا