🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۱۱۷۲ : دل به سر رفته است تا آن نقش پا را دیده است

(ثبت: 172463)

دل به سر رفته است تا آن نقش پا را دیده است

فرصتش بادا که محراب دعا را دیده است

می پرد چشمش که خورشید از کجا پیدا شود

شبنم ما در فنای خود بقا را دیده است

ای غزال چین چه پشت چشم نازک می کنی؟

چشم ما آن چشمهای سرمه سا را دیده است

در پناه طره او گل ننازد چون به خویش؟

بر سر خود سایه بال هما را دیده است

از دم سرد حریفان کی شود افسرده دل؟

شمع ما پشت سر چندین صبا را دیده است

شعله جواله را طعن گرانجانی زند

هر که وقت رقص آن گلگون قبا را دیده است

پشت دست از پنجه مرجان گذارد بر زمین

بحر تا تردستی مژگان ما را دیده است

دام راه ما خشن پوشان نگردد موج صوف

چشم ما چین جبین بوریا را را دیده است

صائب این دل کز حریم سینه ام بی جا نشد

رفته از جا تا اداهای بجا را دیده است

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا