🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۱۱۸۷ : صبح از خورشید تابان دست بر دل مانده ای است

(ثبت: 172478)

صبح از خورشید تابان دست بر دل مانده ای است

آفتاب از صبح داغ در نمک خوابانده ای است

دانه امید ما در عهد این بی حاصلان

در زمین کاغذین، تخم شرار افشانده ای است

شکوه ما در زمان خوی آن بیدادگر

نامه در رخنه دیوار نسیان مانده ای است

با تو ظالم برنمی آید، وگرنه آه من

پنجه زورآوران چرخ را پیچانده ای است

حلقه جمعیتی گر هست در زیر فلک

دیده بینایی از وضع جهان پوشانده ای است

فتنه آخر زمان در دور چشم مست او

شیشه بی باده بر طاق نسیان مانده ای است

کیست صائب با دل پر خون درین وحشت سرا؟

از حریم قرب، بی تقصیر بیرون مانده ای است

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا