🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۱۲۵ : شور عشقی کو، که رسوای جهان سازد مرا؟

(ثبت: 171416)

شور عشقی کو، که رسوای جهان سازد مرا؟

بی نیاز از نام و فارغ از نشان سازد مرا

چند چون آب گهر باشم گره در یک مقام؟

خضر راهی کو، که موج خوش عنان سازد مرا

می گریزم در پناه بی خودی از خلق، چند

خودفروشی بنده این کاروان سازد مرا

خوشتر از کنج دهان یار می آید به چشم

گوشه ای کز دیده مردم نهان سازد مرا

می کنم پهلو تهی از قرب، تا کی چون صدف

چربی پهلوی گوهر، استخوان سازد مرا

وادی پیموده را از سرگرفتن مشکل است

چون زلیخا، عشق می ترسم جوان سازد مرا

بخیه از جوهر زنم بر چشم شوخ آیینه ا

چهره محجوب او گر دیده بان سازد مرا

جلوه دست و گریبان گل این بوستان

سخت می ترسم خجل از باغبان سازد مرا

استخوانم همچو صبح آغوش رغبت واکند

گر نشان تیر، آن ابرو کمان سازد مرا

گر چه خاک راه عشقم، می خورم خون گر به سهو

بادپیمایی طرف با آسمان سازد مرا

صائب از راز دهان او نیارم سر برون

فکر اگر باریک چون موی میان سازد مرا

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا