🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۱۳۶ : سر به جیب خویش دزدیدم، کلاهی شد مرا

(ثبت: 171427)

سر به جیب خویش دزدیدم، کلاهی شد مرا

جمع کردم پای در دامن، پناهی شد مرا

در گذار سیل بودم، داشتم تا خانه ای

از گرانان ترک خان و مان پناهی شد مرا

دستگاه عیش بر من خواب راحت تلخ داشت

چون سبو کوتاه دستی تکیه گاهی شد مرا

غیر حق کردم فرامش هر چه در دل داشتم

طاق نسیان از دو عالم قبله گاهی شد مرا

شور دریای جهان وقت مرا شوریده داشت

از خطر کام نهنگ آرامگاهی شد مرا

بی ندامت برنیامد یک نفس از سینه ام

زندگی چون صبح، صرف مد آهی شد مرا

هیچ کس را از عزیزان دل به حال من نسوخت

همچو یوسف پاکدامانی گناهی شد مرا

تا به چشم نور وحدت سرمه بینش کشید

هر سر خاری به مقصد شاهراهی شد مرا

تا گشودم دیده انصاف، هر داغ پلنگ

در نظر چشم غزال خوش نگاهی شد مرا

تا نظر بر خامه نقاش افکندم ز نقش

هر کجی از راست بینی کج کلاهی شد مرا

خامشی از کرده های بد به فریادم رسید

بی زبانی ها زبان عذرخواهی شد مرا

تا به خط عنبرین شد دیده من آشنا

زلف در مد نظر مار سیاهی شد مرا

صائب از مکر جهان بی وفا غافل شدم

دامن رهزن ز غفلت خوابگاهی شد مرا

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا