🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۱۴۵ : صبح از جان های روشن یاد می آید مرا

(ثبت: 171436)

صبح از جان های روشن یاد می آید مرا

شام از تاریکی تن یاد می آید مرا

از دم سرد خزان برگی که می افتد به خاک

از جهان بی برگ رفتن یاد می آید مرا

می شوم چون شبنم گل آب از تردامنی

چون ازان پاکیزه دامن یاد می آید مرا

ناله خیزد چون سپند از دانه ام بی اختیار

چون ازان صحرا و خرمن یاد می آید مرا

می شود یاقوتی از خون جگر منقار من

چون ازان فیروزه گلشن یاد می آید مرا

گوهر را می دهد گرد یتیمی خاکمال

چون ازان دریای روشن یاد می آید مرا

تیغ می گردد الف بر سینه شهباز من

گاهگاهی کز نشیمن یاد می آید مرا

می شود چشمم ز حسرت چون ید بیضا سفید

چون ز طور و نخل ایمن یاد می آید مرا

طفل اشکم، نیست جز گرد یتیمی دایه ام

کی ز آغوش و ز دامن یاد می آید مرا

رشته اشکم به دامن می رسد بی اختیار

چون ز عیسی همچو سوزن یاد می آید مرا

نیست تا گل در نظر صائب چو بلبل خامشم

در حضور گل ز شیون یاد می آید مرا

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا