🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۱۵۳۰ : آتش از خشکی مغزم به دماغ افتاده است

(ثبت: 172821)

آتش از خشکی مغزم به دماغ افتاده است

برق در خانه ام از نور چراغ افتاده است

نیشتر می شکند در جگرم موی سفید

رعشه از خنده صبحم به چراغ افتاده است

آتشم در جگر از دیدن خورشید افتاد

یارب این پنبه خونین ز چه داغ افتاده است؟

این سیه مستی از اندازه می افزون است

چشم میگون که بر چشم ایاغ افتاده است؟

باده زنگ از دل مینا نتوانست زدود

تیرگی لازمه پای چراغ افتاده است

صائب از خامه من عنبر تر می ریزد

فکر آن زلف مرا تا به دماغ افتاده است

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا