🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۱۹۴۰ : شاهنشهی است عشق که عالم گدای اوست

(ثبت: 173231)

شاهنشهی است عشق که عالم گدای اوست

برخاست هر که از سر عالم لوای اوست

آزاده ای که کنج قناعت گرفته است

شیرازه حضور جهان بوریای اوست

آن مطربی که پرده ما را دریده است

رقص فلک ز زمزمه جانفزای اوست

در دام می کشد دل صحرایی مرا

این مردمی که با نگه آشنای اوست

در چشمه سار تیغ تو تا چند خون خورد؟

مرگی که زندگانی من از برای اوست

بیدرد نیستم که شکایت کنم ز جور

هر شکوه ای که هست مرا از وفای اوست

چون در رکاب برق سواران سفر کند؟

بیچاره ای که شیشه دل زیر پای اوست

مسند به روی دست سلیمان فکنده است

تا مور پا شکسته ما در هوای اوست

فردوس را ز داغ تغافل کند کباب

کبری که در دماغ من از کبریای اوست

زنجیر پاره کردن سوداییان عشق

موقوف باز کردن بند قبای اوست

صائب کسی که خرمن من سوخته است ازو

ابر بهار، سایه دست سخای اوست

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا