🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۱۹۶۵ : آتش به مغزم از می احمر گرفته است

(ثبت: 173256)

آتش به مغزم از می احمر گرفته است

این پنبه از فروغ گهر درگرفته است

آتش ز اشک در مژه تر گرفته است

این رشته از فروغ گهر در گرفته است

نخل خزان رسیده اگر نیستم، چرا

هر پاره از دلم ره دیگر گرفته است؟

دل در میان داغ جگرسوز گم شده است

این بحر را سیاهی عنبر گرفته است

دلها به جای نامه اعمال می پرند

آفاق، رنگ عرصه محشر گرفته است

تیغ تو غوطه در جگر آتشین زده است

ماهی نگر که خوی سمندر گرفته است

مژگان به هم نمی زند از آفتاب حشر

آیینه ای که عکس تو در بر گرفته است

صد پیرهن عرق نگه شرم کرده است

تا با تو آشنایی ما در گرفته است

تا آب زندگی دو قدم راه بیش نیست

آیینه پیش راه سکندر گرفته است

زان روی آتشین که دو عالم نقاب اوست

بر هر دلی که می نگرم در گرفته است

داغ است چرخ از دل پر آرزوی ما

از عود خام ما دل مجمر گرفته است

خونم که می شکافت به تن پوست چون انار

در تیغ او قرار چو جوهر گرفته است

صائب چراغ زندگی ماست بی فروغ

تا داغ، سایه از سر ما برگرفته است

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا