🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۲۱۰۸ : زلف تو کشاکش به رگ جان من انداخت

(ثبت: 173399)

زلف تو کشاکش به رگ جان من انداخت

رخسار تو اخگر به گریبان من انداخت

حسن تو که چون کشتی طوفان زده می گشت

لنگر به دل و دیده حیران من انداخت

سیماب کند سلسله گردن شیران

برقی که محبت به نیستان من انداخت

یک حلقه کند سلسله عمر ابد را

تابی که میانش به رنگ جان من انداخت

تا همت من دست به بازیچه برآورد

نه گوی فلک در خم چوگان من انداخت

فانوس فلک دست ندارد به خیالش

آن شمع که پرتو به شبستان من انداخت

صائب خم آن زلف گرهگیر به بازی

صد سلسله بر گردن ایمان من انداخت

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا