🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۲۳۵۳ : کاوش مژگان او دل را قیامت زار کرد

(ثبت: 173644)

کاوش مژگان او دل را قیامت زار کرد

خون گرم این مست خواب آلود را بیدار کرد

صفحه آیینه از زنگ کدورت ساده بود

عکس طوطی این افق را مشرق زنگار کرد

چون زنم مژگان به یکدیگر، که مژگان مرا

حیرت گلزار او خار سر دیوار کرد

می شود پیراهن تن یوسف گم کرده را

هر که چشم خویش را از گریه چون دستار کرد

در زبان هیچ کس زخم زبان نگذاشتم

جلوه مجنون من این دشت را بی خار کرد

چند باشی در شکست کارم ای گردون، بس است

استخوانم را هجوم زخم جوهردار کرد

سخت طفلانه است جوی شیر آوردن زسنگ

کوهکن بیهوده جان را در سر این کار کرد

(من که باشم تا نمایم صورت احوال خود؟

حیرت رخسار او آیینه را ستار کرد)

من که صائب در وطن حال غریبان داشتم

چون تواند درد غربت در دل من کار کرد؟

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا