🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۲۶۱۵ : از سعادت در دماغش بیضه پندار بود

(ثبت: 173906)

از سعادت در دماغش بیضه پندار بود

مغز مغرور هما را استخوان در کار بود

عشق در هر دل که شمع بیقراری بر فروخت

اولین پروانه اش مهر لب اظهار بود

خانه ما در پناه پستی دیوار ماند

ورنه سیلاب حوادث سخت بی زنهار بود

گفتم از گردون گشاید کار من، شد بسته تر

آن که روشنگر تصور کردمش زنگار بود

تا دماغ ما به هوش آمد جهان افسرده گشت

عید طفلان بود تا دیوانه در بازار بود

سرو در قید رعونت ماند از آزادگی

عجب ما را گوشمال بندگی در کار بود

پرده گوش اجابت شبنم از سیماب داشت

بلبل بی طالع ما تا درین گلزار بود

شب که بی روی تو در پیمانه می می ریختم

خنده مینا به گوشم ناله بیمار بود

تا فکندم بار خلق از دوش، افتادم زپای

کشتی من در گرانباری سبکرفتار بود

تا نیفتادم، ندیدم کعبه مقصود را

در میان ما همین استادگی دیوار بود

نیست حق تربیت صائب به من آیینه را

طوطی من در حریم بیضه خوش گفتار بود

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا