🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۲۷۵۳ : مست شد نقاش تا آن چشم جادو را کشید

(ثبت: 174044)

مست شد نقاش تا آن چشم جادو را کشید

طاقتش شد طاق تا آن طاق ابرو را کشید

خامه مانی کز او آب طراوت می چکید

موی آتش دیده شدتا آن گل رو را کشید

خامه مو در کفش سر رشته زنار شد

نقش پردازی که زلف کافر او را کشید

دیگر از بار خجالت سرو سر بالا نکرد

تا مصور بر ورق آن قد دلجو را کشید

رشته عمرش به آب زندگی پیوسته شد

خامه مویی که آن لعل سخنگو را کشید

دست و پا گم می کند از شوخی تمثال او

آن که صد ره بی کمند و دام آهو را کشید

حیرتی چون حیرت آیینه گر افتد به دست

می توان صائب شبیه چهره او را کشید

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا