🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۲۸۰۶ : سرشک تلخ من در گنبد خضرا نمی گنجد

(ثبت: 174097)

سرشک تلخ من در گنبد خضرا نمی گنجد

که می پرزور چون افتاد در مینا نمی گنجد

به بیرنگی قناعت کن اگر با عشق یکرنگی

که هر جا عشق آمد رنگ در سیما نمی گنجد

نمی دانم چه خواهد بود احوال گرانجانان

که تنهایی در آن وحدت سرا تنها نمی گنجد

مرا کرد از وطن آواره آخر جوهر ذاتی

که گوهر چون یتیم افتاد در دریا نمی گنجد

دلیلی بر شکوه عشق ازین افزون نمی باشد

که مجنون با کمال ضعف در صحرا نمی گنجد

برون تا رفتم از خود تنگ شد روی زمین بر من

که از خود هر که بیرون رفت در دنیا نمی گنجد

اگر بیعانه خواهد زلف او عقل و دل و دین را

بده صائب که چند و چون درین سودا نمی گنجد

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا