🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۳۱۵۷ : دل دیوانه من دوست از دشمن نمی داند

(ثبت: 174448)

دل دیوانه من دوست از دشمن نمی داند

چو آتش شعله ور شد آب از روغن نمی داند

غریبی و وطن یکسان بود دلهای حیران را

قفس را عندلیب مست از گلشن نمی داند

نمی افتد به فکر سینه چون دل گشت هر جایی

ز آهو چون جدا شد نافه پیوستن نمی داند

زشکر درد و داغ عشق یک دم نیستم غافل

که قدر عافیت را هیچ کس چون من نمی داند

زآتش دور می گردد از ان دایم سپند من

که آیین نشست و خاست در گلخن نمی داند

مگر خط نرم سازدل چون سنگ خارا را

وگرنه دود آه ما ره روزن نمی داند

غبار خط به آب تیغ هیهات است بنشیند

برات آسمانی باز گردیدن نمی داند

مده زنهار عرض گفتگو صائب به بیدردان

که هر نادیده قدر بوی پیراهن نمی داند

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا