🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۳۴۹۲ : دردمندان که به ناخن جگر خود خستند

(ثبت: 174783)

دردمندان که به ناخن جگر خود خستند

چشمه خویش به دریای بقا پیوستند

خود حسابان که کشیدند به دیوان خود را

در همین نشأه ز آشوب قیامت رستند

خاکیانی که به معماری تن کوشیدند

در ره آب بقا سد سکندر بستند

چه بغیر از نفس سوخته حاصل دارند؟

دانه هایی که درین شوره زمین پا بستند

عمر در ماتم احباب به افسوس مبر

شکر کن شکر کز این خواب پریشان جستند

سنگ بر کعبه زنان شیشه خود می شکنند

وای بر سنگدلانی که دلی را خستند

عرق چهره خورشید جهانتاب شوند

شبنمی چند که در دامن گل ننشستند

می توانند به یک حمله دو صد قلب شکست

همچو ابرو دو سر آمد چو بهم پیوستند

دامن وصل شکر در کف جمعی افتاد

که چو نی در جگر خاک کمر را بستند

ای خوش آن مایه درستان که ز بی آزاری

هیچ دل غیر دل خسته خود نشکستند

صائب از خلق جدا باش که موران ضعیف

مار گشتند به ظاهر چو به هم پیوستند

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا