🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۳۷۵۶ : به گرد تربت روشندلان دلیر مگرد

(ثبت: 175047)

به گرد تربت روشندلان دلیر مگرد

که ابر، سینه خورشید را نسازد سرد

جریده شو که رسد پیشتر به صید مراد

شود چو تیر ز همصحبتان ترکش فرد

به خوردن دل خود از نصیب قانع شو

که آب و نان جهان مرد را کند نامرد

ز خار راه پر و بال می دهد سامان

چو گردباد شود رهروی که تنهاگرد

به جای خون ز رگ و ریشه اش برآید دود

اگر چنین دل پرخون من فشارد درد

چه حاجت است به شمشیر، تیزدستان را؟

که هست در کف دشمن مرا سلاح نبرد

ز اهل درد مس من طلای خالص شد

که کیمیای وجودست دیدن رخ زرد

به سرکشی مشو از خصم خاکسار ایمن

که خط برآورد از روی همچو آتش گرد

اگر چه دیر به جوش آمدم به این شادم

که هرچه دیر شود گرم، دیر گردد سرد

ز ماه چهره آفاق گشت مهتابی

که از طمع نشود رنگ هیچ کافر زرد!

عجب که رخنه کند عیش در دل صائب

که داغ بر سر داغ است و درد بر سر درد

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا