🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۳۷۵۸ : بیاض گردن او دست من ز کار برد

(ثبت: 175049)

بیاض گردن او دست من ز کار برد

بیاض خوش قلم از دست اختیار برد

بجز خط تو کز او چشمها شود روشن

که دیده گرد که از دیده ها غبار برد؟

به خون کسی که تواند خمار خویش شکست

چرا به میکده دردسر خمار برد؟

نشسته است به خون گرچه هیچ کس خون را

مرا غبار ز دل سیر لاله زار برد

ز ضعف تن به زمین نقش بسته ام صائب

مگر مرا تپش دل به کوی یار برد

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا