🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۴۰۴۰ : کو سرو قامتی که دل من ز جا برد

(ثبت: 175332)

کو سرو قامتی که دل من ز جا برد

زنگ از دلم به یک نگه آشنا برد

عجز وفتادگی است سرانجام سرکشی

چون شعله شد ضعیف به خس التجا برد

خورشید اگر به سایه خود می برد پناه

آزاده هم به بال هما التجا برد

بخت سیاه هم ز هنرور شود جدا

گرتیرگی ز خویش آب بقابرد

نوبت به کس نمی دهد این چرخ سنگدل

سرگشته آن که بار به این آسیا برد

در رهگذار باد فروزد چراغ خویش

آن ساده دل که فیض ز کسب هوا برد

رفتم ز بزم وصل تو صدبار ناامید

یک ره ز روی طنز نگفتی خدا برد

از مال حرص طول امل کم نمی شود

کی پیچ وتاب گنج گهر ز اژدها برد

گر احتیاج اره گذارد به تارکش

غیرت کجا به همچو خودی التجا برد

چین از جبین ما نبرد عیش روزگار

آتش مگر شکستگی از بوریا برد

زین درد جان ستان که مسیحاست عاجزش

صائب مگر به شاه نجف التجا برد

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا