🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۴۰۷۲ : کم کم دل مرا غم واندیشه می خورد

(ثبت: 175364)

کم کم دل مرا غم واندیشه می خورد

این باده عاقبت سر این شیشه می خورد

مسدود چون کنم که درین تنگنا مرا

بادی به دل ز روزن اندیشه می خورد

خون دل است روزی غم پیشگان فکر

بیچاره آن که روزی ازین پیشه می خورد

ضعفم رسیده است به جایی که پای من

از موجه هوا به دم تیشه می خورد

جایی که خون ز ناخن خورشید می چکد

فرهاد ساده لوح غم تیشه می خورد

نخلی است آسمان که دل ماست ریشه اش

این نخل سرکش آب ازین ریشه می خورد

پرورده اند شیشه افلاک را به زهر

بیچاره آن که زخمی ازین شیشه می خورد

موقوف یک پیاله بود زهد خشک من

از چشم شیر برق به این بیشه می خورد

صائب کجا رسد به هما استخوان ما

ما را چنین که آتش اندیشه می خورد

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا