🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۵۱۲۳ : سوز دل برداشت آخر پرده از کارم چو شمع

(ثبت: 176415)

سوز دل برداشت آخر پرده از کارم چو شمع

از گریبان سر برون آورد زنارم چو شمع

از گلاب من داغ اهل دردی تر نشد

طعمه مقراض شد گلهای بی خارم چو شمع

گر چه از تیغ زبان مشکل گشای عالمم

صد گره از اشک دارد رشته کارم چو شمع

می شمارم بوی پیراهن نسیم صبح را

من که دایم از فروغ خود در آزارم چو شمع

آب میگردد دل سنگین خصم از عجز من

می تراود آتش ازانگشت زنهارم چو شمع

از نسیم صبح برهم می خورد هنگامه ام

در دل شبهاست دایم روز بازارم چو شمع

از گذشت آه حسرت آنچه آید درشمار

مشت اشکی در بساط زندگی دارم چو شمع

خار اگر ریزند ارباب حسد در دیده ام

مایه بینش شود در چشم خونبارم چو شمع

دشمن من از درون خانه می آید برون

پست می گردد ز اشک گرم دیوارم چو شمع

از نسیمی میوه من می نهد پهلو به خاک

پختگی روشن بود ازرنگ رخسارم چو شمع

حاصل من آه افسوس است و اشک حسرت است

وای برآن کس که می گردد خریدارم چو شمع

طعنه خامی همان صائب ز مردم میکشم

گر چه می ریزد شرر از سوز گفتارم چو شمع

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا