🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۵۳۱۷ : نیست از عزلت غباری بر دل دیوانه ام

(ثبت: 176609)

نیست از عزلت غباری بر دل دیوانه ام

دربهاران از زمین سر بر نیارد دانه ام

بس که شد از گرد کلفت دلگران غمخانه ام

آیه رحمت شمارد سیل را ویرانه ام

می گشایم با تهیدستی گره از کار خلق

بر سر مردم ازان فرمانرواچون شانه ام

هر کجا هنگامه گرمی است می گردم سپند

دربهاران عندلیب و در خزان پروانه ام

سیل در ویرانی من بی گناه افتاده است

آب بر می آورد چون چشم از خود خانه ام

در مذاق من شراب تلخ آب زندگی است

شیشه چون خالی شد از می پر شد پیمانه ام

گرچه از گنج گهر کردم جهان را بی نیاز

نیست شمعی غیر چشم جغد در ویرانه ام

گر نشوید ابر صائب نامه اعمال من

می کند پاک از گناهان گریه مستانه ام

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا